۱) مفهوم اصلی کتاب تو همانی که می اندیشی این است: «ذهن انسان او را شکل می دهد، شخصیت او را می سازد و سرنوشتش را رقم می زند.» جیمز آلن از منطقی استفاده کرده که همه ما آن را می پذیریم: از آنجا که ما روبات نیستیم می توانیم افکارمان را کنترل کنیم و در نتیجه اشتباهاتی را که در افکارمان وجود دارند شناسایی کنیم. بسیاری معتقدند که روح از جسم مادی جدا است، بنابراین تصور می کنند که می توان افکار را مخفی و ضعیف کرد؛ یعنی می توانیم یک جور فکر و جور دیگری رفتار کنیم و ذهن مان ارتباطی به رفتارمان ندارد.
جیمز آلن اعتقاد داشت که ذهن ناهوشیار هم به اندازه ذهن هوشیار فعال است. با توجه به این فرض و دانستن این نکته که ممکن است بتوانیم کنترل ذهن را از طریق ذهن هوشیارمان در دست بگیریم، سوالی که پیش می آید این است: «چرا نمی توانیم خودمان را وادار کنیم که کار خاصی را انجام دهیم یا به هدف خاصی دست پیدا کنیم؟»
۲) با توجه به اینکه اراده و اشتیاق انسان در صورت بروز افکاری که در جهت اراده و اشتیاق مان نیستند بی تاثیر و غیر هدفمند خواهند بود، آلن به این نتیجه غیر منتظره می رسد که: «ما آنچه را می خواهیم به سمت خودمان جذب نمی کنیم بلکه چیزهایی را به خودمان جذب می کنیم که در ذهن مان پرورش می دهیم.» رسیدن به هدف به این دلیل اتفاق می افتد که به عنوان یک فرد خصوصیات لازم را برای رسیدن به هدف مورد نظر در خودتان پرورش می دهید. شما موفق نمی شوید مگر اینکه ابتدا ذهنیت موفقیت در شما شکل بگیرد. هیچ فاصله و تفاوتی بین ذهنیت و عینیت وجود ندارد.
کتاب جیمز آلن بر یک حقیقت انکارناپذیر استوار شده است: افکار خوب، یک انسان خوب را شکل می دهند و افکار منفی، یک انسان تیره بخت را می سازند. آلن معتقد است انسانی که گرفتار افکار منفی باشد فکر می کند دنیا محیطی پُر از ترس و اضطراب است. اما در مقابل برای کسی که بتواند افکار منفی و مضر را کنترل کند دنیا مهربان می شود و همیشه هستی آماده به کمک به او برای رسیدن به اهداف و خواسته هایش هستند.
۳) انسان فقط آرزوهایش را جذب نمی کند بلکه آنچه باعث ترس می شود نیز به سمت او می آید. توضیح جیمز آلن در این مورد بسیار ساده است: «افکاری که توجه انسان را جلب می کنند، چه مثبت و چه منفی، به ذهن ناخودآگاه می روند تا وارد دنیای واقعی شوند.» همانطور که امرسون می گوید: «انسان همان چیزی می شود که در طول روز به آن فکر می کند.»
۴) بخشی از شهرت کتاب آلن به خاطر این است که در جایی از کتابش می گوید: «شرایط انسان او را نمی سازند، بلکه شرایط باعث می شوند توانایی های انسان آشکار شوند.» این یک اظهارنظر ناراحت کننده به نظر می رسد، توجیهی برای نادیده گرفتن کسانی که فقیر هستند. شاید هم توجیهی برای سوء استفاده و تایید کسانی که در شرایط ایده آل زندگی هستند در مقابل کسانی که موفقیتی کسب نمی کنند. البته جیمز آلن انکار نمی کند که ممکن است فقر و تنگدستی برای هر انسانی اتفاق بیفتد اما معتقد است واکنش های پرخاش جویانه و غیر منطقی مثل متهم کردن دیگران فقط باعث افزایش مشکلات موجود می شوند.
آنچه توانایی انسان را نشان می دهد این است که وقتی در شرایط سخت قرار می گیرد، چگونه انگیزه ای برای پیشرفت پیدا می کند. بطور خلاصه، یک انسان یا جامعه زمانی موفق شناخته می شود که بتواند برخورد درستی با شکست هایش داشته باشد و دوباره در مسیر پیشرفت و موفقیت قرار بگیرد.
جیمز آلن معتقد است انسان همیشه بی صبرانه می خواهد شرایط زندگی اش را بهتر کند اما اصلاً به فکر این نیست که خودش را اصلاح کند. به همین دلیل همیشه در یک نقطه می ماند. اگر همچنان در مسیر اشتباه گام برداریم، خوش شانسی و موفقیت برایمان پیش نمی آید. انسان همیشه خودش به شکل ناخودآگاه، بخت و موفقیت خودش را رقم می زند.
۵) آلن می گوید که بهترین راه برای کسب موفقیت، داشتن ذهنی آرام است. انسان آرام و هدفمند در زندگی طوری رفتار می کند که گویی این ویژگی های او ذاتی هستند. اما در واقع این حالت ها نتیجه خویشتنداری یک انسان هستند.
این افراد اطلاعات پیشرفته ای درباره کارکرد فکر دارند که ناشی از سال ها تفکرشان درباره فکر است. به نظر آلن این انسان ها جذاب هستند چون با تندباد حوادث متلاطم نمی شوند و به همین دلیل به آنها توجه زیادی می شود چون خودشان سرنوشت شان را می سازند. افراد باری به هر جهت هم برای موفقیت می جنگند اما موفقیت از انسان های ناپایدار دور می شود.